A0:  مهموني!
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

ببخشيد نرسيدم داستان دوم رو شكلك گذاري كنم... بازم اميدوارم خوشتون بياد!

فردای اونروز هیجکی دیر نیومد سر تمرین.همه حاضر بودن جز آرزو...آرزو یه کم دیر تر از بقیه به تمرینات رسید ولی توسط کسی سرزنش نشد. آرزو کاملا سرحال بود و اتفاقای دیشب رو فراموش کرده بود.

مطهره: اومدی آرزو؟

آرزو: آره چه خبر؟

مطهره: سلامتی. نبودی ببینی چی شد!

آرزو: منظورت چیه؟

سعیده هم به اونا پیوست: همکار پیدا کردی!

آرزو: یه کم واضح صحبت کنین ممنون میشم!

سعیده : امروز صبح آقای یو اومده بود اینجا و گفت که قراره دوتا عضو جدید به ما اضافه شن!

مطهره: عالی نیست؟

آرزو: واقعا؟ دارین جدی میگین؟

سعیده: آره... امشب واسه آشنایی بیشتر میان خونمون!

آرزو: خیلی خوبه!

مطهره: تازه کجاشو دیدی فردا قراره معلم جدید واسمون بیاد!

آرزو: یعنی دیگه باسوپر جونیور کار نمی کنیم؟

سعیده: نه...

آرزو: نههههه؟؟؟؟!!!!!!!

سعیده: منظورم اینه که چرا...فقط چند تا معلم اضافه تر میان

آرزو: کی؟

سعیده: معلوم نیست! حالا تا فردا دببینیم چی میشه.

سونگ مین از دور آرزو رو صدا زد: آرزو همینش هم دیر اومدی حالا داری قصه دیو و پری تعریف میکنی؟

آرزو: نه در مورد اعضای جدید بود.

سونگ مین اومد جلوتر: آهان، یکیشون مثل تو قراره رقص کار کنه اسمش سحره!

آرزو: واقعا این که خیلی عالیه داشتم ناامید میشدم!

مطهره: اون یکی هم اسمش فرزانه اس و مثل من قراره خوانندگی کار کنه وای خدا خیلی خوشحالم!

سونگ مین: خوشحالیتو نگه دار واسه بعدا الان برو به تمریناتت برس که الانه که هیچول شر به پاکنه!

دخترا رفتن سر تمرینشون و اتفاق دیگه ای در طول تمرینات نیافتاد جز کل کل هایی که هیچول و مطهره با هم میکردن!

___

تمرینات تموم شده بود.بعد از اینکه آرزو لباساش رو پوشید شیوون رو دید که داره به طرفش میاد. خودش رو آماده شنیدن بدترین چیزها کرد.

شیوون: خوبی آرزو؟ خسته نباشی!

آرزو: ممنون توهم همینطور.

شیوون: میتونم تا یه نیم ساعت دیگه توی کافی شاپ اس ام ببینمت؟

آرزو: باشه حتما!

___

محدثه: شیوون باهات چی کار داشت؟

آرزو: گفت میخواد منو توی کافی شاپ ببینه!

زهرا: مبارکه!

سعیده با آرنج چنان رفت توی پهلوی زهرا که داد زهرا بلند شد!

زهرا: آخ...مگه چیه خوب؟!

محدثه: مطمئنی میخوای بری؟ میتونی نری هاا!

مطهره: محدثه نگران نباش ییه وقت میبینی میره اونجا فحش میشنوه برمیگرده!

آرزو: عههههههه شما هم چه گیری دادین به مسئله دیشب ... اونقدرا هم مهم نبود.

محدثه: موافقم!

زهرا: توچی میگی این وسط؟

محدثه: ها؟

سعیده: باز جنگای داخلی شروع شد!

زهرا: راسی آرزو چرا امروز دیر کردی؟

مطهره: نفهمیدی؟ تا صبح بیدار بود!

زهرا: وا! واسه چی؟ مگه مجبوری؟

سعیده یه چشم غره به زهرا رفت: داری زیادی حرف میزنی!

زهرا: آهان فهمیدم...

مطهره داد زد: زهراااااااااااااااااا بسه دیگه!

آرزو: بچه ها من دیگه باید برم نمی خوام دیر برسم!

___

آرزو به کافی شاپ کمپانی رفت. شیوون اونجا منتظرش بود و با دیدن آرزو از جاش بلند شد: اوه چه زود اومدی؟

به صندلی روبروش اشاره کرد: بیا بشین!

آرزو تشکر کرد و نشست. هر دو باهم گفتند: در مورد دیشب....

 

آرزو سکوت کرد و اجازه داد که شیوون ادامه بده. شیوون هم لبخندی زد: من می خواستم معذرت خواهی کنم، رفتارم خیلی بچگانه بود دست خودم نبود به قول هیچول تحت تاثیر جو قرار گرفتم!

آرزو زد زیر خنده: از محدثه خوشت میاد نه؟

شیوون از خجالت سرخ شد و سرش رو به علامت تایید تکون داد.

آرزو: البته وقایع دیشب تقصیر من هم بود اگه من حواسم رو جمع میکردم نه پیرهنت خراب میشد و نه اینکه هیچکدوم از اون اتفاقا می افتاد.معذرت میخوام و واسه جبران اشتباهم یه پیرهن مثل همون دیشبیه رو واست گرفتم.

و یه بسته رو گذاشت روی میز.

شیوون: پس واسه خریدن این امروز دیر کردی؟ واقعا لازم نبود به هر حال ممنون.

شیوون هم یه جعبه کادوپیچ شده رو گذاشت جلوی آرزو.

آرزو: این دیگه چیه؟

شیوون: یه کفش شبیه کفش دیشبت قابلتو نداره.

آرزو: اما شکستن پاشنه کفش من تقصیر تو نبود.

شیوون: مهم نیس... من خیلی باهات بد حرف زدم..بازم معذرت میخوام

آرزو: اشکال نداره من از همون دیشب همه چیو فراموش کردم

قهوه اونروز با تمام تلخیش از نظر آرزو خیلی شیرین اومد.

پ.ن1: اگه داستان ها كم و كاستي داشت حتما بهم بگين.البته جز اشكالات تايپي چون مشكلي كه توي من زياده همين اشكالات تايپيه!

پ.ن2:امتحان شيمي رو كه بد ندادم يكشنبه امتحان فيزيك دارم برام دعا كنيد از اضطراب دارم مي ميرم!

پ.ن3: فرزانه و سحر يادتون نره امشب خونه ما دعوتين برين آماده شين من هم ميرم اتاقمو مرتب كنم!

خب ديگه وقته خدافظيه!




:: بازدید از این مطلب : 497
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : دو شنبه 17 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
عاشق كره جنوبي در تاریخ : 1390/7/14/4 - - گفته است :
من ميميرم واسه كره

/weblog/file/img/m.jpg
مریم در تاریخ : 1389/11/30/6 - - گفته است :
مرسی خیلی خشنگ بووود بازم از این داستانا بنویس...من طرفدارشونم فعلا

/commenting/avatars/superjunior-92685.jpg
سارینا در تاریخ : 1389/10/25/6 - - گفته است :
از داستان ووبلاگ قشنگت لذت بردم سلام منو به بروبچ برسون$

/weblog/file/img/m.jpg
فرزانه در تاریخ : 1389/10/25/6 - - گفته است :
حتماااااااااااااااااااااااااا.. .
مر30 عزیزمم....داستانت باحال بود...ولی ضایع شدنش...
آخی طفلی آرزو....
بچم ...روح بزرگی داره همه رو میبخشه... ____________ پاسخ: مر30 فرزانه جون! بزرگي از خودته عزيزم!

/weblog/file/img/m.jpg
فرزانه در تاریخ : 1389/10/25/6 - - گفته است :
واییییییییییییییی...من اصلا دوست ندارم اینجوری ضایع شم تو داستانت....
من...برم ادامه مطلب بقیه رو بخونم...

/weblog/file/img/m.jpg
سعيده در تاریخ : 1389/10/22/3 - - گفته است :
دمت گرم مرسي خوشگل بود سلام منو به كيو برسون قربانت خداحافظ

/weblog/file/img/m.jpg
hadis در تاریخ : 1389/10/20/1 - - گفته است :
salam arezoo joon kheyli dastanat bahale
mano onew ro ham varede dastan mikoni?(man avalin tarafdare onew tu iranam ama sevomin tarafdare shinee)
azizam montzere bet mimoonam

/weblog/file/img/m.jpg
Yasin در تاریخ : 1389/10/19/0 - - گفته است :

سلام جالب بود لینکت کردم


من هم لينكت ميكنم ياسين جووووووووووون!

/commenting/avatars/avatar08.jpg
Foozhan  در تاریخ : 1389/10/18/6 - - گفته است :
مخسیییییییی عسیسم

حرف نداشتپاسخ: مرسي فوژان جون

/weblog/file/img/m.jpg
مینوش در تاریخ : 1389/10/18/6 - - گفته است :
سلام .وبت خیلی باحاله میشه منم بیام تو داستان . میشه ؟ داستان جالب میشه ها . بیام ...؟


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








cache01last1607015777