سلام خدمت تمام دوستان گرامي كره دوست خودم! بچه ها شرمنده يه مدته هم ورد و هم نتم قاط زده نميتونم آپ كنم منتظرم بمونين به زودي برميگردم!
مينوش و حديث از الآن خودتونو پين آپ گرلزي حساب كنيد!
ساعت 7 شده بود و بچه ها هنوز داشتند توی بازار می گشتند در صورتی که مهمونی ساعت 8 شروع میشد. همه بچه ها خریدهاشون رو کرده بودند جز محدثه...دخترا میخواستن لباس شخصیت های والت دیزنی رو بپوشند.
سعیده: زودباش محدثه دیرمون شد امروز به خاطر دیر اومدن اونا چقدر سرشون غر زدین الآن که خودمون میزبانیم میخواین معطلشون کنین؟
محدثه: خب چیزی که میخوام پیدا نمیشه!
آرزو: مگه چی میخوای؟
محدثه: خودم هم نمیدونم همه لباس های جالب رو شما خریدین!
زهرا: تو که میگفتی اینا رو دوس نداری؟!!!
محدثه: آخه...آخه چیز بهتری هم پیدا نکردم.
مطهره: محدثه تورو خدا ...فقط اگه یه دقیقه دیرتر از اونا برسیم این هیچول مهمونی رو واسمون زهر میکنه.
محدثه: باشه بابا اصلا همینو برمیدارم .
دخترا خیلی سریع تاکسی گرفتن و مستقیم به طرف کانگ نام رفتن. خوشبختانه زودتر از پسرا رسیدند و شروع کردن به راس و ریس کردن اوضاع بار...سعیده و محدثه بار رو مرتب کردند و صندلی هارو چیدند. مطهره و آرزو هم شیرینی ها و لیوان های مشروب رو روی میزها چیدند و زهرا هم بیکار بود و گهگاهی شیرینی ها رو میخورد!!!
بالاخره کارها تموم شد و دخترا رفتن تا لباسهای جدیدشون رو بپوشن.
پسرا موقعی رسیدند که دخترا هنوز توی اتاق تعویض لباس(امکاناتو داشته باش!)بودن...
هیچول:دیدین گفتم...هنوز هیچکدوم نیومدن،بیخود عجله کردین...این دخترا اونقدرا هم که فکر میکنن بابرنامه نیستن مثلا میزبانن ها...
سونگ مین: دوباره داری شروع میکنی ها بیخیال بابا...بیا یه چیزی بخوریم می رسن حالا.
شیوون: خب حق با هیچوله دیگه...هرچی تونستند بهمون گفتن حالا مارو قال گذاشتن؟
کیوهیون:عه...شیوون...یه امشب میخوایم خوش باشیم ها حالا ببینم میذاری یانه؟
پسرا رفتن و هر کدوم یه جایی نشستن.محدثه زودتر از همه حاضر شد و از اتاق اومد بیرون.پسرا بادیدن اون توی بار خیلی جا خوردن،محدثه لباس بابانوئل رو پوشیده بود و موهای فرشده اش رو از زیر کلاهش بیرون گذاشته بود.
یکی بود که هنوز متوجه حضور محدثه نشده بود و اون هم شیوون بود که چون پشتش به اتاق تعویض بود با خونسردی تمام شراب میخورد که متوجه قیافه متعجب یسانگ که جلوش نشسته بود سرشو برگردوند تا ببینه چی شده...همین که محدثه رو دید لیوان شراب از دستش افتاد روی میز!!
یسانگ:چت شد؟
شیوون صدای یسانگ رو نشنید،هنوز شوکه بود و به محدثه زل زده بود(الان چهره اش رو تصور کنید!)محدثه هم از طرز نگاه کردن شیوون تعجب کرده بود! یسانگ یه لگد زد به پای شیوون تا شیوون به خودش بیاد: این چه طرز نگاه کردنه؟ درست کن لب و لوچتو!
شیوون:ها؟ ...آهان حواسم نبود!
یسانگ: نفهمیدم.حواست کجا بود؟ 
شیوون: هیچی بابا بیخیال!
دونگهه از سمت دیگه شیوون سکوت مجلس رو شکست: عه محدثه تو اینجایی...؟
محدثه:بله سلام! ایونهیوک:پس بقیه کجان؟
قبل از اینکه محدثه جواب ایونهیوک که لباس مایکل توی لاکپشت های نینجا رو پوشیده بود رو بده در اتاق تعویض باز شد و اول از همه مطهره اومد بیرون و از پشت خورد به محدثه: وای ببخشید محدثه جون...لباسم چطوره؟
وشروع کرد به چرخ زدن با لباس سیندرلایی خوشگلش که متوجه حضور پسرا شد و از شدت تعجب تعادلش رو از دست داد و افتاد جلوی پای آرزو که داشت آخر از همه از اتاق می اومد بیرون...صدای خنده ای از بین پسرا بلند شد.همه با تعجب به طرف هیچول برگشتند...
هیچول:بعضیا هم سن و سالاشون دارن بچه شون رو شیر میدن اون وقت یه چرخش 360 درجه هم بلد نیستن.
مطهره خیلی عصبانی بود و دستاشو مشت کرده بود: قیافه تو رو که دیدم از جا پریدم...مثلا چی هستی؟
هیچول: واه واه کم مونده بود تو یکی واسه لباس من نظر بدی...معلومه که شیرین عقلی مثل تو نمیتونه گربه رو تشخیص بده!
و بلند شد تا بره واسه خودش شیرینی بیاره. یه بشقاب شیرینی برداشت و موقعی که خواست برگرده سرجاش دمش(!!) به یه صندلی گیر کرد و بشقاب شیرینی ها روی صورتش خالی شد!!!
مطهره که به کمک زهرا از جاش بلند شده بود زد زیر خنده: بعضیا هم سن و سالاشون دارن دخترشون رو عروس میکنن اونوقت بلد نیسن راه برن!
هیچول از عصبانیت سرخ شده بود و دندوناش رو روی هم میفشرد. از خوردن شیرینی ها صرف نظر کرد و برگشت سرجاش.
با تموم شدن بحث مطهره و هیچول دخترا هم هر کدوم رفتن یه جا نشستن. اکثرا معلما کنار کارآموزاشون بودن و باهم در مورد کار و مسائل دیگه حرف میزدن جز شیوون که کنار سونگ مین نشسته بود و تمام مدت به محدثه نگاه میکرد.
(واقعا چرا؟!؟!؟!) وفقط وقتایی که محدثه نگاش میکرد سرشو برمیگردوند. سونگ مین هم داشت با آرزو صحبت میکرد.
سونگ مین: آرزو لباست خیلی خوشگله ولی من هرچی فکر میکنم نمیفهمم الان کی هستی؟!!
آرزو:مرحبا به این هوش..سفیدبرفی دیگه...فکر میکردم واضحه!
سونگ مین: آخه سفید برفی که موهاش رو اینطوری نمی ریخت روی دوشش!
آرزو: بالاخره که باید یه فرقی با سفید برفی داشته باشم!!
سونگ مین:او بله حق با توئه!....خب میتونی تشخیص بدی من کی هستم؟!! (یک دستش رو زد به کمرش و با دست دیگه اش کلاهش رو صاف کرد )
آرزو: فقط کلاهت به تنهایی داد میزنه که یه کابویی(کاوبوی) هستی
سونگ مین: آفرین خوبه دختر باهوشی هستی...البته زباد به خودت نگیر...
آرزو: من بی جنبه نیستم!
سونگ مین: بله مشخصه!
آرزو: منظوری داشتی؟!!
سونگ مین: نه باور کن!
آرزو نگاهی به صورت شیوون انداخت: این چشه؟
سونگ مین: ولش کن توی شوکه!
آرزو:هان؟
سونگ مین:بی خیال.
در همین حین کیوهیون از جاش بلند شد جلوی زهرا تعظیم و دستش رو به طرفش دراز کرد: به عنوان یکی از اعضای گروه سه تفنگدار(یسانگ،ریووک و کیوهیون لباس سه تفنگدار رو پوشیده بودن) ازتون دعوت کنم تا من رو در نواختن همراهی کنین؟
زهرا:حال ندارم!
کیوهیون:ها؟
زهرا: منظورم اینه که آیا میتونم به عنوان یک پری زیبای دریایی پیشنهادتونو رد کنم؟
صدای اعتراض همه بلند شد...
آرزو: زهرا پاشو دیگه حوصلمون سر رفت!
سونگ مین با تعجب نگاهی به آرزو انداخت!
آرزو: منظوری نداشتم...باور کن!
کیوهیون:میبینین که پاسخ سوالتون منفیه و اگه پیشنهادمو رد کنین از کمپانی به بیرون پرتاب میشین!!!!
زهرا با بی میلی اول دستش رو به علامت تسلیم بالا برد و بعد بایک دست گیتارش رو برداشت و با دست دیگه اش دست کیوهیون رو گرفت.زهرا و کیوهیون شروع کردن به نواختن قطعه ای که اونروز با هم کار کرده بودن.
خیلی قطعه قشنگی بود. از همون قطعه هایی که همه با شنیدنش کف می کردن.
لیتوک: این طوری نمیشه... آهنگ که بدون خواننده مزه نداره!
همه نگاه ها به طرف مطهره و سعیده برگشت. سعیده: دور من رو خط بکشین صدام گرفته!
همه زل زدن به مطهره... . مطهره:من هم مطمئن نیستم بتونم از پسش بربیام.
هیچول: شک نداشته باش با هنری که من از تو یکی دیدم عمرا از پسش برنمیای!
مطهره از واکنش هیچول خیلی عصبانی شد رو کرد به سعیده و گفت: سعیده واقعا هیچ راهی وجود نداره تا معلما عوض شن؟
هیچول: لیتوک واقعا هیچ راهی وجود نداره تا کارآموزا عوض شن...آخه بعضی از کارآموزا آدمو دیوونه میکنن.
مطهره: تو دیوونه بودی! اصلا حالا که این طور شد نشونت میدم. من میخوووونم!
هیچول: میخوای بخونی؟ تنها؟ آخه فکر نکنم کسی همراهیت کنه.
یسانگ از جاش بلند شد: مطهره من باکمال میل میخوام باهم آواز بخونیم افتخار میدی؟
مطهره: حتما!
مطهره واسه هیچول زبون درآورد و هیچول سوسک شد!
مطهره و یسانگ هم به بالای مجلس رفتن .... مطهره با لباس پفی خوشگلش کنار زهرا ایستاد. زهرا هم با نیم تنه و دامن آبیش خیلی ناز شده بود.مطهره نگاهی از روی نفرت به هیچول انداخت و شروع کرد به خوندن.با خوندن یسانگ و مطهره همه ساکت شدن. و به ترانه دلنشین اونا گوش سپردن!ریووک رو کرد به هیچول: نظرت چیه؟ محشر نیست؟
هیچول نمی دونست باید چی بگه هر چی فک کرد چیزی به ذهنش نرسید:نظری ندارم!
آهنگ زهرا و کیوهیون همراه خوندن مطهره و یسانگ به حدی قشنگ شده بود که لیتوک از سعیده خواست تا با هم برقصن... سعیده از اول مهمونی خودش رو به ریووک می چسبوند و هرجا ریووک می رفت اون هم دنبالش بود. موقع دعوت لیتوک هم کنار ریووک نشسته بود و داشت به حرفاش گوش می کرد. اول علاقه ای به رقص با لیتوک نشون نداد اما در نهایت پذیرفت. اما همه حواسش پیش ریووک بود و اصلا توجهی به رقص و لیتوک نشون نمی داد.لیتوک با دیدن صورت سعیده موقعی که به ریووک نگاه می کرد و لبخند میزد احساس بدی پیدا می کرد،احساس میکرد قلبش داره درد می گیره احساسی که براش تازه بود...خودش هم نمی دونست واسه چی این حال رو پیدا میکنه.
آرزو:بد نمی رقصن ها...
سونگ مین: آره! من هم رقصم گرفت...میای باهم برقصیم؟!
آرزو:فکر بدی نیست موافقم!
آرزو و سونگ مین هم با هم رقصیدند تا اینکه از رقصیدن خسته شدند.
سونگ مین: تشنه ات نیست؟
آرزو: چرا تشنمه. میرم نوشیدنی بیارم...
آرزو به سمت پیشخون بار رفت دوتا لیوان شراب ریخت و توی سینی گذاشت. سینی رو برداشت و خواست به سمت سونگ مین برگرده که خورد به کیوهیون که داشت گیتار میزد و افتاد روی شیوون که در حال رقصیدن با محدثه بود.محدثه جاخالی داد و شیوون افتاد روی زمین آرزو هم پرت شد روی شیوون و لیوان شراب ها ازدستش افتاد و مقداریش هم ریخت رو لباس شیوون. با صدای شکستن لیوان ها زهرا هم از زدن دست کشید. کیوهیون با تعجب به آرزو خیره شده بود. ارزو نمی دونست باید چیکار کنه خیلی خجالت کشیده بود دوست داشت زمین دهان باز کنه و اون رو قورت بده!
شیوون هم شوکه شده بود.
همه جا ساکت بود و هیچکس حرف نمیزد تا اینکه نگاه شیوون خورد به محدثه که با تعجب بهش نگاه میکرد. شیوون با دیدن محدثه مثل عروسکی که کوک شده باشه آرزو رو هل داد عقب و فریاد زد: این چه کاری بود کردی؟ بلد نیستی راه بری ؟ چشم نداری ببینی پشت سرت ادم واستاده؟ نگاه کن با لباسم چیکار کردی...میدونی این لباس چقدر میارزه؟ چرا چیزی نمیگی زبونت رو موش خورده؟
بغض گلوی آرزو رو گرفته بود...خیلی عصبانی بود در حدی که سوزش دستش رو که در اثر افتادن روی شیشه ها پاره شده بود احساس نمیکرد هر وقت به صورت شیوون نگاه میکرد دلش میخواست بره و یه سیلی بزنه توی گوشش.
کیوهیون نگاهی به صورت آرزو انداخت و رو کرد به شیوون: هی این چه رفتاریه؟ حس نمیکنی یه کم داری تند میری؟ اون که پشت سرش چشم نداشت تا بتونه تورو ببینه تقصیر من بود که جلوی راه ایستاده بودم نباید اون رو سرزنش کنی...آرزو من واقعا ازت معذرت میخوام.
و خواست به آرزو کمک کنه بلند شه که آرزو دست کیوهیون رو کنار زد و خودش بلند شد و لنگ لنگون( پاشنه کفشش شکسته بود) به سمت دسشویی ها دوید.
شیوون هم از جاش بلند شد و شروع کرد به پاک کردن لباسش: آخه نگاه کن چه بلایی سر لباسم آورد..پاک هم نمیشه!
هیچول: خب حالا مگه چی شده یه لکه که بیشتر نیست.میدونی چیه؟ فک کنم تحت تاثیر جو قرار گرفتی و با ابروهاش به محدثه که داشت با یه باند به سمت دستشویی ها میرفت تا به آرزو کمک کنه اشاره کرد.
شیوون شونه ای بالا انداخت کتش رو برداشت و به سمت در خروجی بار رفت.
لیتوک: کجا میری؟
شیوون: کجا برم دیگه...با این لباس میشه اینجا موند؟(حالا یه لکه هم بیشتر نریخته بود هااا!)
لیتوک: باشه برو به سلامت!
مطهره: حالا چیکار کنیم؟
شیندونگ: به نظرم مسئله مهمی نیست بهتره زیادی بزرگش نکنیم و به مهمونی ادامه بدیم.
ایونهیوک: پیشنهاد خوبیه!
بقیه هم موافقت کردند البته آرزو زودتر از بقیه تاکسی گرفت و رفت خونه.
کیوهیون پیش زهرا ایستاده بود زیر لب گفت: کوفتمون شد!
زهرا: خب تقصیر تو بود دیگه هی بهت میگم اینور واینستا اونور واستا آخرش هم اینور میمونی منو میفرستی اونور که آرزو از اینور بیاد بخوره به تو اخه چرا نرفتی اونور؟!!!!
کیوهیون با تعجب به زهرا نگاهی انداخت!
زهرا ابرویی بالا انداخت: منظورم اینه که نباید جلوی راه می ایستادی!
کیوهیون: آره ولی من که معذرت خواهی کردم. همه چیو شیوون شروع کرد آخه آرزو که بیچاره پشت سرش چشم نداشت تا بتونه شیوون رو ببینه که داره با محدثه میرقصه و مزاحمشون نشه. بیچاره آرزو... خیلی دلم به حالش سوخت.دیدی چطوری بغض کرده بود و اشک تو جشماش جمع شده بود؟! 
و از ته دلش آهی کشید.
زهرا که قیافه غمگین کیوهیون رو دید گفت: حق با توئه تقصیر تو نبود مطمئنم آرزو از دست تو ناراحت نیست اون به خاطر رفتار شیوون ناراحت شد خودتو ناراحت نکن!
دونگهه از کنار ایونهیوک به سمت اونا اومد: شما دوتا چی میگین؟ گل میگین گل میشنوین؟
زهرا مثل لبو سرخ شد!
کیوهیون: حوصله شوخی ندارم...بی خیال شو!
دونگهه: عه چرا؟ شب به این آرومی..دلپذیری!
کیوهیون: مشکوک میزنی...نکنه خبریه؟
دونگهه: خودت حدس بزن!
کیوهیون: قبول کرد؟ جوابش مثبته؟
دونگهه: آفرین امشب غروب بهم زنگ زد! وای خدا خیلی خوشحالم قراره فردا ببینمش!
زهرا که تمام مدت با تعجب به اونا زل زده بود گفت: هاااااااااااا؟؟؟!!!!
کیوهیون: شرمنده زهرا خصوصیه!
دونگهه: نه بابا خصوصی کجا بود؟ دختر مورد علاقم رو میگم...پیشنهاد دوستیم رو قبول کرده!
و داستان آشنایی خودش و یونی(دوست دخترش) رو واسه زهرا تعریف کرد.
زهرا: خیلی جالبه!وای معلومه که همدیگه رو خیلی دوس دارین!
دونگهه سرش رو انداخت پایین.
کیوهیون: آره کجاشو دیدی! واسه هم جون میدن.
دونگهه: تو چی زهرا؟ دوست پسر نداری؟
صورت زهرا پریشون شد: داشتم...به هم زدیم.
دونگهه: وای. واقعا متاسفم!
زهرا: هی اشکال نداره... در مورد خودتون بگو ادامه بده!
دونگهه: آره داشتم میگفتم........
همین دیگه اتفاق خاص دیگه ای توی مهمونی نیافتاد
داستان روز بعد از مهموني ادامه مطلبه
:: بازدید از این مطلب : 538
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14