نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

سلااااام!

واي بچه ها خيلي دلم براتون تنگ شده ولي نميتونم آپ كنم...

باران جون خوبي چطوري؟ مرسي كه قبول كردي مينوش جون از تو هم ممنونم واقعا نميدونم چطور جبران كنم...

بچه هاي عزيز لطفا اين تصور رو نكنين كه كسي كه رقاصه نميخونه يا خواننده ها نمي رقصند گروه پين آپ گرلز يه گروهه مثل گرلز جنريشن يا همون سو ني شي ده...

يا همون سوپر جونيور با اين تفاوت كه ما دختريم...

فقط تخصص رقاص ها در طراحي رقصه و بعد رقص رو با بقيه تمرين ميكنن ميره واسه اجرا خواننده ها هم همينطور متن و يا تكست ترانه رو آماده ميكنن به همراه كمكاي بقيه و بعد ضبط ميشه و همه هم ميخونن...

راسي حديث و مينوش نگفتن چه نقشي توي گروه دارن يا ميخوان داشته باشن!

بچه ها هر كدوم پروفايل ندادين توي يه نظر خصوصي در مورد خودتون بگين تا داستانا با شخصيتتون متناسب باشه ترجيحا تاريخ تولد فراموش نشه چون بايد كادو بگيرين!!!!

دليل اصلي تاخيرم اين بود كه يه ذره توي داستان سعيده و ليتوك گير كرده بودم يه خورده سخت بود چون اگه توي داستانا دقت كرده باشين سعيده از ريووك خوشش ميومد و نبايد شخصيت ريووك بد جلوه داده ميشد...

به زودي داستان بعدي رو ميذارم نهايتا تا آخر هفته...

بااااااااي!


سلام عرض ميشود خدمت بروبكس گرامي و عزيز كره اي خوشگل و گل چطوريد؟

ببخشيد واقعا ميدونم از دستم دلخوريد ولي باور كنيد نميرسم بيام نت آخه من از كامپيوتر داييم ميام اينترنت و وقتي ويندوزش قاطي كنه اصلا براش مهم نيست و دست من هم نيست كه درستش كنم...

مسائل پيچيده اس!

ولي اومدم تا جواب نظراتتون رو بدم...

اول از همه حديث كه با شوق زياد هر روز سر ميزنه:

حديث جون قربونت دست گلت درد نكنه ولي من نميتونم هر روز آپ كنم داستان چيزي نيست كه بشه هر روز گذاشت ولي قبول دارم اين سري خيلي دير شد...براي اينكه كمتر خسته بشي اگه ميخواي يه راهي مثل ايميل يا وب بگو خودم شخصا خبرت ميكنم تا بياي آپ ها رو ببيني و حتي موضوع آپ ها رو بهت ميگم تا اگه دوست نداشتي نياي...

بعد در مورد باران:

باران جون كيوهيون قبلا رزرو شده(با اجازتون توسط خودم!!) اگه كس ديگه اي رو دوست داري بهم بگو  تا با اون برات داستان بذارم در مورد رقصندگي هم يه ذره شلوغ ميشيم ولي باشه حرفي نيست تو هم رقصنده ي سوم خواهي بود...فقط اگه ميشه يكي رو انتخاب كن كه توي ليست افراد ابتداي وبلاگ نباشه. ممنونم

و در مورد مينوش:

مينوش واقعا گيجم كردي ....من اين همه از همون اول بهت گفتم توي داستانا مياي فقط بگو ميخواي با چه كسي برات داستان بنويسم گفتي اون مهم نيست و از اونجايي كه ميترسيدي يه وقت اجازه ندم بياي گفتي فقط توي داستانا باشي كافيه. ته مين رو هم به خاطر كسي وارد داستان نكردم و فقط به اين دليل بود كه به معلمي با مهارت خوب در رقص نياز داشتيم. الان خودت نگاه كن همه معلم جديدا اومدن خب يه ذره ضايع است كه وسطش كي بياد...بعد هم من نميدونم اسمش رو چطوري بنويسم تا با كلمه كي؟(به معناي چه كسي) اشتباه گرفته نشه!!!

براي مثال فرزانه در ابتداي كار فرد موردعلاقه اش رو تغيير داد اگه بشه باران و مينوش هم همين كارو بكنن شخصا خيلي ممنون ميشم...

مينوش راه بهتري سراغ داري بگو يا  حداقل يه ايده بده تا كي وارد داستان بشه.

باتشكر

آرزو



:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 12 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

سلاااااام!

برین ادامه مطلب ببینین چی گذاشتم واستون...

محدثه و زهرا که حتما همشو بخونن چون داستان رسیدن اون دوتا به اوپاهاشون رو گذاشتم در ضمن داستان آشنایی با معلمای جدید هم هست.

فقط یه کم زیاده..زیاد که چه عرض کنم رمانه...واسه همین اونایی که با اینترنت خونگی داستانا رو میخونین حتما اول صفحه رو سیو کنید بعد بخونینش.

دیگه همین دیگه...امیدوارم همه خصوصا زهرا و محدثه لذت ببرین

تا آپ بعدی قربون همتون!



:: بازدید از این مطلب : 788
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 2 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

ساعت هشت و نیم شب بود که صدای زنگ در خونه اومد.

سعیده از توی آشپزخونه داد زد: یکی ببینه کیه!

محدثه: حتما سحر و فرزانه هستن من درو باز میکنم!

محدثه رفت درو باز کرد و چند دقیقه بعد با دوتا دختر خوشتیپ برگشت.مطهره،آرزو و زهرا از جاشون بلندشدن.دو تا دختر  تعظیم کردن.

سحر: سلام! من سحرم.

فرزانه: سلام! من هم فرزانه هستم.

مطهره: من هم مطهره هستم. خواننده گروه.

فرزانه: پس همکار من تویی.نه؟

سحر با تعجب نگاهی به فرزانه انداخت.

آرزو: مگه چیه ما قراره با هم کار کنیم تعارف رو بذارین کنار. من هم آرزو هستم همکار سحر جون.

سحر: خوشبختم آرزو جون.

زهرا: من هم آهنگساز گروهم، زهرا.

فرزانه رو کرد به محدثه: شما باید رهبر گروه باشی!

محدثه: نه !! اسم من محدثه اس! من رپر گروه هستم.

مطهره سعیده رو صدا کرد: سعیده؟ کجایی تو بیا دیگه!

سعیده: کی بود؟

مطهره: مهمونامونن بیا !

سعیده دوون دوون اومد پیش اونا: عه سلام من سعیده هستم!

سحر: از آشنایی باهات خوشبختم سعیده...همون لیدر گروه دیگه نه؟

سعیده: آه بله!

فرزانه: من هم از آشنایی باهات خوشبتم سعیده!

سعیده: فرزانه؟ درسته؟

فرزانه: بله خودم هستم.

محدثه: خب دیگه! بفرمایید بشینید.

سحر:ممنون محدثه جون!

و به همراه محدثه رفتن و روی یه مبل دوتایی نشستن.

مطهره و سعیده به آشپزخونه رفتن و بعد از یه مدت با نوشیدنی و شیرینی برگشتن.

فرزانه: قرار نبود اینطوری زحمت بکشین هاا!

زهرا: خیلی تعارف میکنین بابا راحت باشین. این چه حرفیه.

دوتا شیرینی برداشت و یه ضرب خورد.

سحر و فرزانه زدن زیر خنده...

سحر: خونه قشنگی دارین.

سعیده: قابل شمارو نداره.

فرزانه: ممنون

مطهره: راسی خونتون کجاست؟ اصلا توی کره خونه دارین؟

سحر: راستش نه. قراره توی خوابگاه اس ام زندگی کنیم.

آرزو: خوابگاه اس ام؟

فرزانه: آره!

محدثه: قراره زندگی کنین؟یعنی هنوز نرفتین؟

فرزانه: نه!

مطهره: عه پس الان کجایین؟

سحر: هتل!

آرزو: اینطوری که نمیشه.

سحر: نه خوبه.

سعیده: نه اگه قراره با هم همکاری کنیم و یکی بشیم اصلا نباید خونه هامون از هم جدا باشه!

فرزانه: آخه...

سعیده: آخه بی آخه...اصلا همین امشب با هم میریم هتل و تصویه حساب میکنیم از این به بعد اینجا زندگی میکنین!

زهرا، آرزو، محدثه و مطهره جیغی کشیدن و فریاد زدن: هوووووووووورا! این عالیه!

سحر: اما...

آرزو: اما و اگر نداره دیگه! اینطوری دیگه مجبور نیستم شبها تنها بخوابم!

فرزانه: مگه شبها تنها میخوابی؟

آرزو : آره. زهرا و مطهره توی یه اتاقن. سعیده و محدثه هم توی یه اتاق. من بیچاره هم شبا تنهام!

گوشی سعیده زنگ خورد. سعیده: من رو ببخشین.

سعیده به طبقه بالا رفت تا با گوشیش صحبت کنه.

زهرا: باید یه آژانس بگیریم تا ساکهاتونو بیاره.

سحر: اخه من شنیدم یه نفر دیگه هم به ما ملحق میشه!

محدثه: ای ول آمار گروه همین طور داره میره بالا.

آرزو: خب اینجا اتاق زیاده اون هم میتونه بیاد فقط چطوره که تا حالا بهمون خبر ندادن؟

فرزانه: اون همراه ما نبود نمیدونیم. ظاهرا دوره آموزشیش رو توی کره گذرونده.

سعیده بدو بدو از پله ها اومد پایین.

مطهره: چی شده؟

سعیده نفس نفس میزد: لیتوک بود...

زهرا: بذار حدس بزنم! گفت که عضو جدید میاد توی گروه؟

سعیده: از کجا فهمیدی؟

سحر: ما میدونستیم خواستم بگم نشد!

سعیده: خب عالیه! با مینوش میشیم چهارتا اتاق خواب دونفره!

زهرا: مینوش؟

سعیده: منظورم عضو جدیدمونه باهوش!

زهرا: خب نمیدونستم اسمش مینوشه چرا میزنی؟!!

مطهره: راستی شما نمیدونین معلمهایی که قراره اضافه شن کیا هستن؟

سحر و فرزانه سرشون رو به علامت منفی تکون دادن!

سعیده با آژانس تماس گرفت تا ساکهای اونا رو بیارن.

تا ساعت 11 تمام وسایل توی اتاق خواب جدید چیده شده بود. سحر، فرزانه و آرزو با هم توی یه اتاق میخوابیدن.

در طول جابجایی وسایل سعیده هم شام رو حاضر کرد و اونا رو صدا زد تا واسه شام برن.دخترا دور هم شام رو خوردند و و به اتاقاشون رفتن. زهخرا و مطهره طبق معمول قبل از اینکه سرشون به بالش برسه خوابشون برد.سعیده هم خیلی خسته بود واسه همین خیلی زود خواب رفت. محدثه هم توی فکر بود و هنوز داشت به اتفاقات مهمونی و چهره شیوون موقعی که بهش زل زده بود فکر میکرد. آرزو، سحر و فرزانه هم قبل از خواب کلی با هم حرف زدن و در مورد معلمهای جدید ایده میدادن. حدود ساعت 12 خونه در خاموشی مطلق فرو رفته بود و هیچ صدایی نمیومد.

همه دخترا در حال دیدن رویاهای شیرین خودشون بودن.

خب دیگه بالاخره عذاب وجدان من هم فرو نشست و اعضای جدید به گروه ملحق شدن البته حديث هم مونده كه حتما اضافه ميشه.

بچه ها یه توضیحاتی لازمه بدم تا با روال داستانا آشنا بشین. من دوست دارم بیشتر روی اتفاقاتی کار کنم که بعد از آشنایی با پسر مورد علاقتون پیش میاد واسه همین دارم داستانا رو طوری مینویسم تا هر چه سریع تر به هم برسین. ممکنه بعضی از داستانا مثل مهمونی حول یه نفر بگرده لطفا از دستم دلخور نشین. تا الآن داستان رسیدن شیوون به محدثه، دونگهه به زهرا ، هیچول به مطهره و لیتوک به سعیده رو نوشتم و دارم سعی میکنم زودتر اوضاع رو جور کنم تا بتونم بذارمشون. بعد از اون دیگه قرعه کشی میکنم اسم هر کی در اومد راجع به یه اتفاقی در مورد اون داستان مینویسم . اما تا اون وقت اگه احساس کردین یه نفر توی داستانا پررنگه یا خیلی کم رنگ ببخشین. بعد یه چیزی که شاید ندونین اینه که من، سعیده،مطهره، زهرا و محدثه توی یه کلاس درس میخونیم و دوم تجربی هستیم و مطمئن باشین این باعث نمیشه که هیچ تبعیضی قائل بشم. فقط اگه میبینین زیاد کامنت نمیذارن واسه اینه که توی کلاس نظراشونو بهم میگن. راسی تا حالا مطهره در نوشتن داستانا خیلی بهم کمک کرده و ایده های خوبی داده .در اصل تا حالا مشترکا داستان نوشتیم و ویراستاری داستانا توسط مطهره انجام میشده!!!

اگه از یه جای داستانا دلخورین یا خیلی ازش خوشتون اومده یا اینکه ایده ای دارین تورو خدا بهم بگین تا داستانا اونجوری باشه که خودتون میخواین.

در جواب اعتراض محدثه که گفته بود اون هم به شیوون نگاه میکرده و من اینو نگفته بودم:

ببخشید محدثه جون من واقعا متوجه نشده بودم که تو هم تمام مدت به شیوون زل زده بودی آخه میدونی که توی مهمونی من پشت به تو نشسته بودم فقط شیوون جلو چشم من بود که همونطور بهت نگاه میکرد و اه میکشید. خب ببخشید قابل توجه:

محدثه هم تمام مدت به شیوون زل زده بوده!!!

بعد این که ورد من داغون شده. کلا ویندوزم قاطی کرده معلوم نیس کی بتونم عوضش کنم و فعلا با وردپد مینویسم و کیفیت نوشته ها خوب نیست به بزرگی خودتون ببخشید!!

 



:: بازدید از این مطلب : 432
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : پنج شنبه 30 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

سلام خدمت تمام دوستان گرامي كره دوست خودم! بچه ها شرمنده يه مدته هم ورد و هم نتم قاط زده نميتونم آپ كنم منتظرم بمونين به زودي برميگردم!

مينوش و حديث از الآن خودتونو پين آپ گرلزي حساب كنيد!


ساعت 7 شده بود و بچه ها هنوز داشتند توی بازار می گشتند در صورتی که مهمونی ساعت 8 شروع میشد. همه بچه ها خریدهاشون رو کرده بودند جز محدثه...دخترا میخواستن لباس شخصیت های والت دیزنی رو بپوشند.

سعیده: زودباش محدثه دیرمون شد امروز به خاطر دیر اومدن اونا چقدر سرشون غر زدین الآن که خودمون میزبانیم میخواین معطلشون کنین؟

محدثه: خب چیزی که میخوام پیدا نمیشه!

آرزو: مگه چی میخوای؟

محدثه: خودم هم نمیدونم همه لباس های جالب رو شما خریدین!

زهرا: تو که میگفتی اینا رو دوس نداری؟!!!

محدثه: آخه...آخه چیز بهتری هم پیدا نکردم.

مطهره: محدثه تورو خدا ...فقط اگه یه دقیقه دیرتر از اونا برسیم این هیچول مهمونی رو واسمون زهر میکنه.

محدثه: باشه بابا اصلا همینو برمیدارم .

دخترا خیلی سریع تاکسی گرفتن و مستقیم به طرف کانگ نام رفتن. خوشبختانه زودتر از پسرا رسیدند و شروع کردن به راس و ریس کردن اوضاع بار...سعیده و محدثه بار رو مرتب کردند و صندلی هارو چیدند. مطهره و آرزو هم شیرینی ها و لیوان های مشروب رو روی میزها چیدند و زهرا هم بیکار بود و گهگاهی شیرینی ها رو میخورد!!!

بالاخره کارها تموم شد و دخترا رفتن تا لباسهای جدیدشون رو بپوشن.

پسرا موقعی رسیدند که دخترا هنوز توی اتاق تعویض لباس(امکاناتو داشته باش!)بودن...

هیچول:دیدین گفتم...هنوز هیچکدوم نیومدن،بیخود عجله کردین...این دخترا اونقدرا هم که فکر میکنن بابرنامه نیستن مثلا میزبانن ها...

سونگ مین: دوباره داری شروع میکنی ها بیخیال بابا...بیا یه چیزی بخوریم می رسن حالا.

شیوون: خب حق با هیچوله دیگه...هرچی تونستند بهمون گفتن حالا مارو قال گذاشتن؟

کیوهیون:عه...شیوون...یه امشب میخوایم خوش باشیم ها حالا ببینم میذاری یانه؟

پسرا رفتن و هر کدوم یه جایی نشستن.محدثه زودتر از همه حاضر شد و از اتاق اومد بیرون.پسرا بادیدن اون توی بار خیلی جا خوردن،محدثه لباس بابانوئل رو پوشیده بود و موهای فرشده اش رو از زیر کلاهش بیرون گذاشته بود.

یکی بود که هنوز متوجه حضور محدثه نشده بود و اون هم شیوون بود که چون پشتش به اتاق تعویض بود با خونسردی تمام شراب میخورد که متوجه قیافه متعجب یسانگ که جلوش نشسته بود سرشو برگردوند تا ببینه چی شده...همین که محدثه رو دید لیوان شراب از دستش افتاد روی میز!!                                                     

 یسانگ:چت شد؟

شیوون صدای یسانگ رو نشنید،هنوز شوکه بود و به محدثه زل زده بود(الان چهره اش رو تصور کنید!)محدثه هم از طرز نگاه کردن شیوون تعجب کرده بود! یسانگ یه لگد زد به پای شیوون تا شیوون به خودش بیاد: این چه طرز نگاه کردنه؟ درست کن لب و لوچتو!

شیوون:ها؟ ...آهان حواسم نبود!                       یسانگ: نفهمیدم.حواست کجا بود؟ 

شیوون: هیچی بابا بیخیال!

دونگهه از سمت دیگه شیوون سکوت مجلس رو شکست: عه محدثه تو اینجایی...؟

محدثه:بله سلام!                                           ایونهیوک:پس بقیه کجان؟

قبل از اینکه محدثه جواب ایونهیوک که لباس مایکل توی لاکپشت های نینجا رو پوشیده بود رو بده در اتاق تعویض باز شد و اول از همه مطهره اومد بیرون و از پشت خورد به محدثه: وای ببخشید محدثه جون...لباسم چطوره؟

وشروع کرد به چرخ زدن با لباس سیندرلایی خوشگلش که متوجه حضور پسرا شد و از شدت تعجب تعادلش رو از دست داد و افتاد جلوی پای آرزو که داشت آخر از همه از اتاق می اومد بیرون...صدای خنده ای از بین پسرا بلند شد.همه با تعجب به طرف هیچول برگشتند...

هیچول:بعضیا هم سن و سالاشون دارن بچه شون رو شیر میدن اون وقت یه چرخش 360 درجه هم بلد نیستن.

مطهره خیلی عصبانی بود و دستاشو مشت کرده بود: قیافه تو رو که دیدم از جا پریدم...مثلا چی هستی؟

هیچول: واه واه کم مونده بود تو یکی واسه لباس من نظر بدی...معلومه که شیرین عقلی مثل تو نمیتونه گربه رو تشخیص بده!

و بلند شد تا بره واسه خودش شیرینی بیاره. یه بشقاب شیرینی برداشت و موقعی که خواست برگرده سرجاش دمش(!!) به یه صندلی گیر کرد و بشقاب شیرینی ها روی صورتش خالی شد!!!

مطهره که به کمک زهرا از جاش بلند شده بود زد زیر خنده: بعضیا هم سن و سالاشون دارن دخترشون رو عروس میکنن اونوقت بلد نیسن راه برن!

هیچول از عصبانیت سرخ شده بود و دندوناش رو روی هم  میفشرد. از خوردن شیرینی ها صرف نظر کرد و برگشت سرجاش.

با تموم شدن بحث مطهره و هیچول دخترا هم هر کدوم رفتن یه جا نشستن. اکثرا معلما کنار کارآموزاشون بودن و باهم در مورد کار و مسائل دیگه حرف میزدن جز شیوون که کنار سونگ مین نشسته بود و تمام مدت به محدثه نگاه میکرد.(واقعا چرا؟!؟!؟!) وفقط وقتایی که محدثه نگاش میکرد سرشو برمیگردوند. سونگ مین هم داشت با آرزو صحبت میکرد.

سونگ مین: آرزو  لباست خیلی خوشگله ولی من هرچی فکر میکنم نمیفهمم الان کی هستی؟!!

آرزو:مرحبا به این هوش..سفیدبرفی دیگه...فکر میکردم واضحه!

سونگ مین: آخه سفید برفی که موهاش رو اینطوری نمی ریخت روی دوشش!

آرزو: بالاخره که باید یه فرقی با سفید برفی داشته باشم!!

سونگ مین:او بله حق با توئه!....خب میتونی تشخیص بدی من کی هستم؟!! (یک دستش رو زد به کمرش و با دست دیگه اش کلاهش رو صاف کرد )

آرزو: فقط کلاهت به تنهایی داد میزنه که یه کابویی(کاوبوی) هستی

سونگ مین: آفرین خوبه دختر باهوشی هستی...البته زباد به خودت نگیر...

آرزو: من بی جنبه نیستم!                                 سونگ مین: بله مشخصه!

آرزو: منظوری داشتی؟!!                                   سونگ مین: نه باور کن!

آرزو نگاهی به صورت شیوون انداخت: این چشه؟

سونگ مین: ولش کن توی شوکه!

آرزو:هان؟                                                       سونگ مین:بی خیال.

در همین حین کیوهیون از جاش بلند شد جلوی زهرا تعظیم و دستش رو به طرفش دراز کرد: به عنوان یکی از اعضای گروه سه تفنگدار(یسانگ،ریووک و کیوهیون لباس سه تفنگدار رو پوشیده بودن) ازتون دعوت کنم تا من رو در نواختن همراهی کنین؟

زهرا:حال ندارم!                                               کیوهیون:ها؟

زهرا: منظورم اینه که آیا میتونم به عنوان یک پری زیبای دریایی پیشنهادتونو رد کنم؟

صدای اعتراض همه بلند شد...

آرزو: زهرا پاشو دیگه حوصلمون سر رفت!

سونگ مین با تعجب نگاهی به آرزو انداخت!

آرزو: منظوری نداشتم...باور کن!

کیوهیون:میبینین که پاسخ سوالتون منفیه و اگه پیشنهادمو رد کنین از کمپانی به بیرون پرتاب میشین!!!!

زهرا با بی میلی اول دستش رو به علامت تسلیم بالا برد و بعد بایک دست گیتارش رو برداشت و  با دست دیگه اش دست کیوهیون رو گرفت.زهرا و کیوهیون شروع کردن به نواختن قطعه ای که اونروز با هم کار کرده بودن.خیلی قطعه قشنگی بود. از همون قطعه هایی که همه با شنیدنش کف می کردن.

لیتوک: این طوری نمیشه... آهنگ که بدون خواننده مزه نداره!

همه نگاه ها به طرف مطهره و سعیده برگشت. سعیده: دور من رو خط بکشین صدام گرفته!

همه زل زدن به مطهره... . مطهره:من هم مطمئن نیستم بتونم از پسش بربیام.

هیچول: شک نداشته باش با هنری که من از تو یکی دیدم عمرا از پسش برنمیای!

مطهره از واکنش هیچول خیلی عصبانی شد رو کرد به سعیده و گفت: سعیده واقعا هیچ راهی وجود نداره تا معلما عوض شن؟

هیچول: لیتوک واقعا هیچ راهی وجود نداره تا کارآموزا عوض شن...آخه بعضی از کارآموزا آدمو دیوونه میکنن.

مطهره: تو دیوونه بودی! اصلا حالا که این طور شد نشونت میدم. من میخوووونم!

هیچول: میخوای بخونی؟ تنها؟ آخه فکر نکنم کسی همراهیت کنه.

یسانگ از جاش بلند شد: مطهره من باکمال میل میخوام باهم آواز بخونیم افتخار میدی؟

مطهره: حتما!

مطهره واسه هیچول زبون درآورد و هیچول سوسک شد!

مطهره و یسانگ هم به بالای مجلس رفتن .... مطهره با لباس پفی خوشگلش کنار زهرا ایستاد. زهرا هم با نیم تنه و دامن آبیش خیلی ناز شده بود.مطهره نگاهی از روی نفرت به هیچول انداخت و شروع کرد به خوندن.با خوندن یسانگ و مطهره همه ساکت شدن. و به ترانه دلنشین اونا گوش سپردن!ریووک رو کرد به هیچول: نظرت چیه؟ محشر نیست؟

هیچول نمی دونست باید چی بگه هر چی فک کرد چیزی به ذهنش نرسید:نظری ندارم!

آهنگ زهرا و کیوهیون همراه خوندن مطهره و یسانگ به حدی قشنگ شده بود که لیتوک از سعیده خواست تا با هم برقصن... سعیده از اول مهمونی خودش رو به ریووک  می چسبوند و هرجا ریووک می رفت  اون هم دنبالش بود. موقع دعوت لیتوک هم کنار ریووک نشسته بود و داشت به حرفاش گوش می کرد. اول علاقه ای به رقص با لیتوک نشون نداد اما در نهایت پذیرفت. اما همه حواسش پیش ریووک بود و اصلا توجهی به رقص و لیتوک نشون نمی داد.لیتوک با دیدن صورت سعیده موقعی که به ریووک نگاه می کرد و لبخند میزد احساس بدی پیدا می کرد،احساس میکرد قلبش داره درد می گیره احساسی که  براش تازه بود...خودش هم نمی دونست واسه چی این حال رو پیدا میکنه.

آرزو:بد نمی رقصن ها...

سونگ مین: آره! من هم رقصم گرفت...میای باهم برقصیم؟!

آرزو:فکر بدی نیست موافقم!

آرزو و سونگ مین هم با هم رقصیدند تا اینکه از رقصیدن خسته شدند.

سونگ مین: تشنه ات نیست؟

آرزو: چرا تشنمه. میرم نوشیدنی بیارم...

آرزو به سمت پیشخون بار رفت دوتا لیوان شراب ریخت و توی سینی گذاشت. سینی رو برداشت و خواست به سمت سونگ مین برگرده که خورد به کیوهیون که داشت گیتار میزد و افتاد روی شیوون که در حال رقصیدن با محدثه بود.محدثه جاخالی داد و شیوون افتاد روی زمین آرزو هم پرت شد روی شیوون و لیوان شراب ها ازدستش افتاد و مقداریش هم ریخت رو لباس شیوون. با صدای شکستن لیوان ها زهرا هم از زدن دست کشید. کیوهیون با تعجب به آرزو خیره شده بود. ارزو نمی دونست باید چیکار کنه خیلی خجالت کشیده بود دوست داشت زمین دهان باز کنه و اون رو قورت بده!

شیوون هم شوکه شده بود. همه جا ساکت بود و هیچکس حرف نمیزد تا اینکه نگاه شیوون خورد به محدثه که با تعجب بهش نگاه میکرد. شیوون با دیدن محدثه مثل عروسکی که کوک شده باشه آرزو رو هل داد عقب و فریاد زد: این  چه کاری بود کردی؟ بلد نیستی راه بری ؟ چشم نداری ببینی پشت سرت ادم واستاده؟ نگاه کن با لباسم چیکار کردی...میدونی این لباس چقدر میارزه؟ چرا چیزی نمیگی زبونت رو موش خورده؟

بغض گلوی آرزو رو گرفته بود...خیلی عصبانی بود در حدی که سوزش دستش رو که در اثر افتادن روی شیشه ها پاره شده بود احساس نمیکرد هر وقت به صورت شیوون نگاه میکرد دلش میخواست بره و یه سیلی بزنه توی گوشش. کیوهیون نگاهی به صورت آرزو انداخت و رو کرد به شیوون: هی این چه رفتاریه؟ حس نمیکنی یه کم داری تند میری؟ اون که پشت سرش چشم نداشت تا بتونه تورو ببینه تقصیر من بود که جلوی راه ایستاده بودم نباید اون رو سرزنش کنی...آرزو من واقعا ازت معذرت میخوام.

و خواست به آرزو کمک کنه بلند شه که آرزو دست کیوهیون رو کنار زد و خودش بلند شد و لنگ لنگون( پاشنه کفشش شکسته بود) به سمت دسشویی ها دوید.

شیوون هم از جاش بلند شد و شروع کرد به پاک کردن لباسش: آخه نگاه کن چه بلایی سر لباسم  آورد..پاک هم نمیشه!

هیچول: خب حالا مگه چی شده یه لکه که بیشتر نیست.میدونی چیه؟ فک کنم تحت تاثیر جو قرار گرفتی و با ابروهاش به محدثه که داشت با یه باند به سمت دستشویی ها میرفت تا به آرزو کمک کنه اشاره کرد.

شیوون شونه ای بالا انداخت کتش رو برداشت و به سمت در خروجی بار رفت.

لیتوک: کجا میری؟

شیوون: کجا برم دیگه...با این لباس میشه اینجا موند؟(حالا یه لکه هم بیشتر نریخته بود هااا!)

لیتوک: باشه برو به سلامت!

مطهره: حالا چیکار کنیم؟

شیندونگ: به نظرم مسئله مهمی نیست بهتره زیادی بزرگش نکنیم و به مهمونی ادامه بدیم.

ایونهیوک: پیشنهاد خوبیه!

بقیه هم موافقت کردند البته آرزو زودتر از بقیه  تاکسی گرفت و رفت خونه.

کیوهیون پیش زهرا ایستاده بود زیر لب گفت: کوفتمون شد!

زهرا: خب تقصیر تو بود دیگه هی بهت میگم اینور واینستا اونور واستا آخرش هم اینور میمونی منو میفرستی اونور که آرزو از اینور بیاد بخوره به تو اخه چرا نرفتی اونور؟!!!!

کیوهیون با تعجب به زهرا نگاهی انداخت!

زهرا ابرویی بالا انداخت: منظورم اینه که نباید جلوی راه می ایستادی!

کیوهیون: آره ولی من که معذرت خواهی کردم. همه چیو شیوون شروع کرد آخه آرزو که بیچاره پشت سرش چشم نداشت تا بتونه شیوون رو ببینه که داره با محدثه میرقصه و مزاحمشون نشه. بیچاره آرزو... خیلی دلم به حالش سوخت.دیدی چطوری بغض کرده بود و اشک تو جشماش جمع شده بود؟!

و از ته دلش آهی کشید.

زهرا که قیافه غمگین کیوهیون رو دید گفت: حق با توئه تقصیر تو نبود مطمئنم آرزو از دست تو ناراحت نیست اون به خاطر رفتار شیوون ناراحت شد خودتو ناراحت نکن!

دونگهه از کنار ایونهیوک به سمت اونا اومد: شما دوتا چی میگین؟ گل میگین گل میشنوین؟

زهرا مثل لبو سرخ شد!

کیوهیون: حوصله شوخی ندارم...بی خیال شو!

دونگهه: عه چرا؟ شب به این آرومی..دلپذیری!

کیوهیون: مشکوک میزنی...نکنه خبریه؟

دونگهه: خودت حدس بزن!

کیوهیون: قبول کرد؟ جوابش مثبته؟

دونگهه: آفرین امشب غروب بهم زنگ زد! وای خدا خیلی خوشحالم قراره فردا ببینمش!

زهرا که تمام مدت با تعجب به اونا زل زده بود گفت: هاااااااااااا؟؟؟!!!!

کیوهیون: شرمنده زهرا خصوصیه!

دونگهه: نه بابا خصوصی کجا بود؟ دختر مورد علاقم رو میگم...پیشنهاد دوستیم رو قبول کرده!

و داستان آشنایی خودش و یونی(دوست دخترش) رو واسه زهرا تعریف کرد.

زهرا: خیلی جالبه!وای معلومه که همدیگه رو خیلی دوس دارین!

دونگهه سرش رو انداخت پایین.

کیوهیون: آره کجاشو دیدی! واسه هم جون میدن.

دونگهه: تو چی زهرا؟ دوست پسر نداری؟

صورت زهرا پریشون شد: داشتم...به هم زدیم.

دونگهه: وای. واقعا متاسفم!

زهرا: هی اشکال نداره... در مورد خودتون بگو ادامه بده!

دونگهه: آره داشتم میگفتم........

همین دیگه اتفاق خاص دیگه ای توی مهمونی نیافتاد

داستان روز بعد از مهموني ادامه مطلبه



:: بازدید از این مطلب : 496
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : دو شنبه 17 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

سلااااام دوستان عزيز !

خوبين؟

با امتحانا چيكار ميكنين من كه اينقدر سرم شلوغه كه نميتونم آپ كنم الان هم همزمان با آپ كردن دارم شيمي ميخونم!

آخه كريسمس چيزي نيس كه بشه ازش گذشت مخصوصا اين كه كريسمس تولد سونگ مين رو هم در پي داره...

اول ژانويه تولد سونگ مين بود و امروز با كمي تاخير اومدم تا واسه كريسمس و تولد داداش سونگ مين مشتركا جشن بگيريم! هركي مياد از الان بره آماده شه همه دعوتن

راسي در مورد داستانا موقع امتحانا يه ذره بازارش كساده نه اينكه ننويسم هاااا...باور كنيد برگه هاي داستانا همه روي هم انبار شده و هنوز نرسيدم تايپ كنم! راستي از الان فرزانه و سحر هم به جمع ما پيوستن و در داستانهاي كريسمس و تولد سونگ مين حضور دارن

خب ديگه بريم سراغ جشنمون مهموناي عزيز بفرماييد ادامه مطلب!!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 477
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

سلام عليك!!!

چطورين؟

بالاخره بعد از صدسال اومدم آپ كنم اميدوارم خوشتون بياد...

البته واسه ديدنش بايد برين ادامه مطلب!

نكته: پ.ن مخفف پي نوشته!

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 18 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*


سلام خوبین؟

ببخشید که یه ذره طول کشید تا آپ کنم با بروبچ سر انتخاب آقاهامون توافق نداشتیم که خدارو شکر رفع شد...

امروز(امشب)میخوام جبران کنم.

داستانها زياد بود گذاشتم ادامه مطلب اميدوارم لذت ببرين...

 



:: بازدید از این مطلب : 557
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 3 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

هواپیما به زمین نشست و دخترا به ترتیب از پله ها اومدن پایین:

اول از همه آرزو با یه سویشرت و کفش کتونی سفید،یه شلوار جین با یه شال گردن دور گردنش....بعد از اون محدثه با یه شلوار جین سرمه اس و یه بارونی با چکمه های مشکی که خیلی بهش میومد ...بعد از اون هم زهرا با تاب شلوار و سویشرت قرمزش ظاهر شد همون طور که داد میزد  دوون دوون اومد پایین:

برین کنار...زود باشین!

دخترا با تعجب سرشونو برگردوندن تا ببینن چی شده...دیدن سعیده مث برق از جلوشون رد شد رفت،طوری که دامنش خورد توی چش محدثه!

محدثه:وااای...حواست کجاست؟

مطهره هم دنبال سعیده دوید و رفت. بچه ها با دیدن مطهره زدن زیر خنده آخه لباس مطهره خیلی جالب بود...بچه ها از همون اول داشتن به لباس مطهره میخندیدن! مطهره یه بلوز شلوار اسپورت پوشیده بود با کلاه و شال گردن اما چیزی که باعث میشد بچه ها بخندن دوتا منگوله ای بود که از کلاهش آویزوون بود!!!

آرزو: سعیده کجا رفت؟

زهرا:گلاب بروتون!

محدثه:بازم؟!!

زهرا:آره بیچاره خیلی سختی کشید در طول پرواز صدبار رنگ عوض کرد!

محدثه:راسی آرزو یه زنگ بزن بیبین خونه روبراهه؟(بچه ها از قبل توسط یکی از آشناهای بابای آرزو یه خونه توی کره اجاره کرده بودند.)

آرزو:خیالتون تخت گفت فقط برگه ادرسو بدم به راننده تاکسی همه چی حله...

زهرا:خب حالا چی کار کنیم منتظر بمونیم تا اینا کارشون تموم شه؟

محدثه:نه بابا ما بریم ساکهارو تحویل بگیریم تا اینا بیان!

تا دخترا ساکهارو گرفتن سعیده و مطهره هم برگشتن....محدثه حال سعیده رو پرسید و سعیده هم گفت که بهتره!

دخترا از سالن اصلی فرودگاه خارج شدند و به ایستگاه تاکسی ها رسیدند. یکی از راننده تاکسی ها با دیدن دخترا گفت: میتونم کمکتون کنم؟

آرزو:بله ما یه تاکسی میخوایم تا ما رو به این آدرس ببره...و برگه آدرس رو به راننده داد...

راننده تاکسی با اشاره به یکی از تاکسی ها گفت بفرمایید و  چمدون های دخترا رو توی صندوق عقب گذاشت.راننده در رو. واسشون باز کرد و دخترا با نجابت تمام داخل تاکسی نشستن. راننده یکی رو صدا زدو آدرسو بهش نشون داد اون هم سرشو به علامت تایید تکون داد و اومد و پشت فرمون نشست و به دخترا گفت: خوش اومدین! آرزو و محدثه و سعیده یکصدا گفتند: ممنون !!

وهمه زدند زیر خنده!

ادامه دارد...



:: بازدید از این مطلب : 407
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

منتظر اولین آپ باشین یه سوپرایز خوشگل و عالی واسه خوانندگان این وب!



:: بازدید از این مطلب : 462
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد